رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت هفتم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت هفتم

نویسنده : فاطمه حیدری

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید


بیدار که میشوم هوا تاریک است...تمام بدنم درد میکند...انگار خواب بود تمام این چند ساعت..انگار خواب بود وقتی که ازآستین خدا آویزان شده بودم..
سوئیچم را برمیدارم با همان ظاهر آشفته به کافی سیاه و سفید میروم...
همانی که رهام دوست دارد...نه به خاطر او..نه به خاطر علاقه او...فقط جایی برای جلوه تنهایی ندارم...
قهوهمیاورد...تلخ مینوشم..تماما روزهایم تلخند...زهری قهوه را نمیفهمم...بیکاری...بی فکری...احوال خراب مرا به اینجا کشانده..................................

اما...بگذاربا صدای آهسته اعتراف کنم...همین نمازی که رهام ازش دم میزند بدجوری حالم را جا آورد...آرامم کرد...چه بود نمیدانم؟ که بود نمیدانم؟ برای چه بود هم نمیدانم..اما خوب میدانم سکون در وجودم ساکن شده!
بهرهام نمیگویم...نمیگویم که از روش او برای آرامش استفاده کرده ام...نمیگویم تا نگوید " من درست میگفتم" تا فکر نکند به خاطر اجبار او به نماز روی آوردم...واقعا هم همین است...از روی دربه دری...از بی حسی..ازاعصابی که دیگر نمیکشید به خدا پناه بردم!
صدای موبایلم بلند میشود...رهامم...آرام جواب میدهم...
- بله؟
- کجایی؟؟ چرا خونه نیستی؟ صدا میاد...بیرونی؟ این وقت شب نگار؟
چشمانم را میبندم...
- سلام...
- سلام..جوابمو بده..
- اره اومدم کافی...
نفسش را فوت میکند:
- تنها؟ برای چی؟
- تنها...معمولا برای چی میان کافی؟
چیزی نمیگوید:
- رادین کجاست؟
- خوابیده...رفته بودیم کشتی...خسته بود..
حرفی ندارم...ساکت میمانم...
- نگارم...خوبی؟ حس میکنم یه چیزی شده...میشه حرف بزنی؟
او چرا اینقدر نرم شده؟ دوری مشتاقش کرده؟
- هیچی نشده..هیچی..رهام!
- جانم؟
چقدرانتظار برای شنیدنش داشتم؟ چرا حالا با این همه فاصله...چرا وقتی در چشمانش خیره میشدم و صدایش میکردم ...اینگونه جوابم نمیکرد؟
بی حال میگویم:
- یکبار از ته دل ...یا هزار بار از روی تفنن؟
میخندد....
- هزار بار از ته دل...
دلم ضعف میرود...رهام عوض شده است...یغما برای چه میگوید او تغییر نمیکند...چرا؟
- وقتی برگشتی باهام میای دکتر؟
- دکتر؟ دکتر واسه چی؟
- وقت مشاوره گرفتم...باید توام باشی...
- مشاوره برای چی؟
- برای خودمون..برای حالمون..برای من ..برای تو..میرن مشاوره چیکار؟
- میرن مشورت بگیرن...ما برای چه کاری مشورت میخوایم؟
- رهام...مثل اینکه حرفامو جدی نگرفتی...من نمیتونم بشم اونی که میخوای...بهتره در مورد این مسائل بیشتر حرف بزنیم...
نفسش را فوت میکند:
- نگار...تو همین چند روز به این نتیجه رسیدی؟
- آره ..تو همین چند روز...
با تاخیر میگوید:
- فردا برمیگردیم...
دلم میلرزد...فقط خدا میداند که چقدر دلتنگ آغوشش هستم!
- ساعت چند؟
- پنج بعد از ظهر پرواز داریم...فرودگاه میای؟
- نه..
برای چه نمیروم؟ برای چه؟ میدانم جا میخورد...به رویش نمیاورم..به رویم نمیاورد!
- کاری نداری رهام؟
- نه....نه...خدافظ!
بی جواب قطع میکنم! دلم میخواهد آرامتر از این حرفها شوم..چه آرامم میکند؟
***
دیروز آمد...آمد و به دیدنم نیامد...هه...فکر میکرد من به استقبالش میروم..
او مرا تنها گذاشت..باید به دیدارم بیاید..باید...
این منم ؟ این نگار است یا فیروزه؟ وای فیروزه...لعنت به تو و درسهایت!
صدایزنگ میاید...سریع چادر نماز گلگلی که از همسایه پایین قرض گرفته ام را مچاله میکنم..هول میشوم..مهر و چادر را در کمد مخفی میکنم...
در را باز میکنم...میدانم خودش آمده..خودش...
در چوبی را باز میگذارم..به آشپزخانه میروم...کتری را آب میکنم و روی گاز میگذارم...صدای پایش میاید...
بیرون میروم...آتش میگیرم...در نگاهم خیره میماند..تو برگشته ای رهامم؟ برگشته ای و نگار عجیب شده است!
به آغوشش نمیروم..چرا او؟ چرا یکبار هم که شده او مرا به آغوشش دعوت نمیکند ؟ ها؟
لبخند میزند..نزدیک میشود...لبخند نمیزنم...نزدیک نمیشوم!
رو به رویم میایستد...دستش را بالا میاورد...چتری ام را از روی صورتم کنار میزند..منقلب میشوم...
این جنگ عادلانه نیست...من خود به تنهایی یک لشکر شکست خورده ام!
لبخند میزند..چقدر آن اوایل بال بال میزدم برای دیدن یک لحظه از خنده هایش!
لبش را حرکت میدهد...آرام :
- خوبی؟
نه خوب نیستم..اصلا برای چه باید خوب باشم؟
- فکر میکردم برای من که نه..حداقل برای رادین بیای دیدنمون! منتظر بودم...
رهام و انتظار؟ چیزی نمیگویم...میخندد:
- نگار...خوبی؟
- اره خوبم...
بازهم لبخند میزند و درونم را تکان میدهد...
دستمیاندازد...کمرم میشود جایگاه دستانش...به خودش فشارم میدهد...اشتیاق در آغوش کشیدن دیوانه ام میکند...اما فیروزه میگوید..میگوید باید خوددار باشم...این بچگی ها با سن من سنخیت ندارد...
پیشانی ام را میبوسد...نگاهم میکند..منتظرست چیزی بگویم ...اما نمیگویم..خودم هم توقع این همه سکوت را ندارم!
پیشانی اش را به پیشانی ام تکیه میدهد...فشارم میدهد..در چشمانم خیره میشود:
- این یه درده..درده که نمیتونم بفهمم چی به سرت اومده...
بغضم میگیرد...مثل کودک ها بغض میکنم..لبم را روی هم میفشارم..گریه نمیکنم..به اندازه کافی غرورم خورد شده است...
گریه نمیکنم!
تنها پشت گردنش را چنگ میگیرم..در گلوی احساسم مانده باور کن!
فشارم میدهد...دیوانه میشوم..با حرص فشارم میدهد...آهسته زمزمه میکند:
- داری با من چیکار میکنی؟
- من کاری با تو ندارم...
- هه حرفای خنده دار نزن!
چیزی نمیگویم...نفس گرمش را پر فشار روی صورتم پخش میکند..میخواهد بازهم مرا مثل دم رفتن دست بیاندازد؟
من گول نفسهای عمیقت....
حرف در دهانم میماند....داغ میشوم...رهام...
یک دقیقه سکوت برای مرگ دلم...
همین دل میخواهد تمامش کند...تمامش کند تا زمانی که تکلیف دلهایمان مشخص شود..اما مگر قدرتش را دارم....
مگر میشود؟ مثل ریسمانی که زندگیم به تارتارهایش وصل است چنگش میزنم...کاش همیشه باشی و مرا همان نگار بخواهی..

 

بعد از آن بوسه آرامَش فرار کرد...از خانه رفت و مرا با هزاران حس تنها گذاشت! مرا با دوست داشتنش تنها گذاشت!

رادین را دیدم...رفتم کانون به دیدنش...نمیدانم چرا روی روبه روشدن با رهام را ندارم!

خجالتی در کار نیست اما...نکند بازهم به خاطر این اطاعت بی چون و چرا از من سوء استفاده میکند؟

چرااینقدر زود عوض شد؟ چرا احساسش را ابراز کرد؟ چرا اصلا مرا بوسید...این بوسه تحمل یک روز جدایی را هم برای من سخت تر میکند...کاش بفهمد..

من جان! یک چیز میگویم دعوایم نکن اما...از روزی که رهام دوباره برگشته حالم بهتر است . دیگر الکی زاری نمیکنم!

خودم جان ! نمیخواهم بگویم حالم وابسته به اوست اما..

شانه هایم خسته پایین میافتد و زمزمه میکنم:

- اما واقعا حالم وابسته به اونه!

خودم جان! با من مدارا کن...میخواهم این عشق اشتباه و افراطی را متعادل کنم..میخواهم کمی مخالف باشم..کمی داد بزنم..کمی فریاد کنم!

صدایمرا بالا ببرم! میخواهم کمی خودم نباشم..و قطعا این بهتر از نگاریست که رهام توقع دارد! حداقل کسی میشوم که خودم میخواهم نه رهام!

باید سنگهایم را با او وا بکنم..من جان کمکم کن..کمتر بهانه بگیر! کمتر زاری کن! کمتر احساسی شو. کمتر برای مردانگیش مالش برو.!

بگذار کمی روبه رویش زن باشم...نگار باشم.بگذار کمی هم سن خودم باشم، بگذار رفتار اشتباهم با تجاربم سنخیت داشته باشد..میشود؟

میشود راحتم بگذاری از بند این هم وابستگی؟ میشود بگذاری بگویم "نه"

خواهش میکنم بگذار...بگذار فغان کنم سر کسی که میخواهد از اعتیاد درونی ام سوء استفاده کند!

دوباره کنج عزلتم پناه میبرم..به رهام زنگ نمیزنم تا بزند. پیام نمیدهم تا بدهد.سراغ نمیگیرم تا بگیرد!

دوشیمیگیرم...خانه خیلی وقت است که به تمیزی و انکاردی اوایل نیست..تمیزش میکنم.کفشهایم را تمیز و مرتب دوباره در کمد میگذارم.لباسها را در کاور میچینم و منظم میکنم!

روتختی را صاف و آرایش مختصر و کمی هم زینت صورتم میشود!

صدای اذان در کوچه میپیچد...پاهایم شل میشود..مینشینم روی تخت!

در آینه به خودم خیره میشوم.چرا تا به امروز صدای اذان از مسجد محل شنیده نمیشد؟ هه

نخیر نگار خانوم صدا میامد..همیشه میامد من اما نمیشنیدم! کر بودم..کر!

من نماز نمیخواندم، یکبار برای امتحان.یکبار برای آزمون..یکبار از سر در به دری و ناچاری!

اینبار چرا دلم میخواهد؟ اینبار چرا پا شل کردم؟ افکارم را بهم میریزم...

نه اگر بازهم نماز بخوانم یعنی حرف رهام را به کرسی نشانده ام! من نمیخواهم دیگر به حرفهای زورش بها دهم! میخواهم خودم باش اما!

نچ!!! این منِ سست عنصر نمیتواندبه خواسته های نفسش نه بگوید...حداقل هنوز نمیتوانم مقابله کنم!

یواشکی نماز میخوانم...یواشکی چادر نماز را گوله میکنم در کمد.یواشکی آرامش میگیرم! یواشکی زندگی میکنم با چند کلمه عربی!

دیگر نمیخوانم چون این نگار آن نگار سابق نیست!

گاهی سامتم از این خود درگیری های درونی ام که راه به هیچ جا نمیبرد .هیچ جا!

صدای مسیج موبایل بلند میشود...لبخند میزنم ...مسیج را که باز میکنم اشتیاقم از بین میرود..رهام نیست:

- سلام خوبی؟یغمام...

تو دیگر بین اینهمه ولوله چه میخواهی؟ چرا اینقدر پیله ای؟

- سلام..ممنون! کاری داشتین؟

- فکر نمیکردم جواب بدی!

کلافه ام..

- کاری داشتین؟

- حوصلمو نداری؟

با تاخیر جواب میدهم:

- چرا بفرمایید!

- نگار فکر کن من برادر رهام...خوب؟ فقط میخوام باهات حرف بزنم همین!

کمی آرام میگیرم:

- چه حرفی؟

- با دیدنت یه آرامش خاصی بهم دست میده..وقتی تو هستی خوده خودمم..و این حس خیلی خوبیه...به خاطر همین دوست دارم باهام باشی! اگر مشورت بخوای میتونم کمکت کنم...و باور کن اگر کاری داشته باشی مضايقه نمیکنم! حالا میشه یه کم نرم بشی؟ بشی خودت؟

ناخداگاهلبخند میزنم...نرم شوم؟ خودم شوم؟ خوده من نرم است؟ انعطاف پذیر؟ میخواهد رابطه مان سالم باشد و من که خودم خدایی از مشکلاتم مشاورش باشم؟

- من خودمم!

- باهام راه بیا!

- این حرفا چیه! من خودمم اگر فقط قصد مشاوره و همین رابطه سالم باشه مخالفتی ندارم!

- J

عکس یه لبخند را میفرستد!

شامی دست و پا میکنم و میز را میچینم! به سالن که برمیگردم دوباره مسیج دارم:

- اگه دوست داشته باشی میتونی بیای تو اکیپ ما...

- اکیپتون؟ مگه با فیروزه و رهام اینا نیستین؟

- نه بابا...ما با بچه های دوران دانشکده باهمیم!

متعجبم:

- مگه با رهام تویه دانشگاه نبودین؟

- نه بابا...به واسطه کار رهام باهم آشنا شدیم!

- آهان!

- J

بازهم لبخند میفرستد.کلا آدم خنده روییست!

غذایمرا میخورم و ظرفها را میشویم...بعد از مدت ها تلوزیون را روشن میکنم.راسی میخواستم دیگر پژوهشسرا نروم اما با رفتنم موافقت نکردند..خیلی اصرار کردندو من نمیتوانستم نه بگویم!

بازهم همان مشکل درونی...نه نمیگویم..خوب چه کنم؟ در ذاتم نیست!

دیگر یغما پیام نمیدهد! و چقدر دلم میخواهد نام رهامم روی صفحه بیفتد!

تلوزیون هم حالم را خوش نمیکند..با لپتاب ور میروم..فیلم های خارجی قدیمی ام را دوره میکنم!

سریال های جدید را میبینم! آرو...سریال جالبیست و فکر میکنم چقدر شخصیت لارل دختر سریال چهره اش شبیه به من است!

خنده دار است ما ته چهره الیور مرد سریال هم شباهتی به رهام دارد!

خنده ام میگیرد...تو شنل پوشی رهام؟ صدای زنگ در بلند میشود.خدا کند کسی باشد که حوصله رفته ام را برگرداند!

گوشی را برمیدارم:

- کیه؟

جوابی نمیاید:

- کیه؟

با تاخیر صدای عزیزه اینروزهایم را میشنوم:

- منم نگار باز کن!

لبمرا میگزم..رهامم آمده! در را میزنم! موهایم را یکبار باز و بسته میکنم! میخواستم رو به روی آینه نروم اما میروم..من خودمم.خوده خودم!

رژ لب کمرنگی به لبم مینشانم! بو میکشم..یعقوب شده ام...یوسفم در راه پله ها اشتیاق مرا میکُشَد!

یادم میرود در را باز کنم..برای اولین بار !

زنگ میزند و در را با نفس عمیق میگشایم.زندگیم ! امروز، اینجا، دراین ساعت، توقع دیدارت را نداشتم! ساعت نه و نیم شب است..

شب!

- سلام!

لبخند میزنم:

- سلام..بیا تو!

کنار میروم، ارام رد میشود! بوی عطرش را به خاطر میسپارم..من دیوانه این رایحه تلخم!

روی مبل مینیشند! به آشپزخانه میروم و چایی میاورم! تشکر کوتاهی میکند! روبه رویش مینیشنم!

حس عجیبی دارم..چرا یک آن برایم غریبه شد؟ نگاهم نمیکند! چرا؟ وای چقدر سوال..چقدر!

چایش را آرام مینوشد! دلم قهوه میخواهد! بلند میشوم و به آشپزخانه میروم..قهوه جوش را روشن میکنم!

حضورش را حس میکنم..به کارم ادامه میدهم! پشت سرم میایستد!

من هنوز هم میدانم که هستی مـــرد!

از پشت با دو دستش مچ هردو دستم را میگیرد..قلبم هم گر میگیرد!

خودش را بهم میچسباند..چه خبر شده رهام؟ چرا هر چه میگریزم مصمم تر میشوی؟

زیر گوشم میگوید:

- بهت گفته بودم حالم از انتظار بهم میخوره؟



چیزی نمیگویم...


- چرا منتظرم گذاشتی؟


برنمیگردم..لیوان را روی کابینت میگذارم و چشمانم را کلافه میبندم:


- چرا همیشه من باید سراغی از تو بگیرم؟ توام یه بار زنگ بزن..تو یه بار بیا دیدنم! منم حسی به اسم انتظار و توقع دارم...


میخندد...میشود اینقدر نفسهایت را روی گردنم نریزی؟ میشود اینقدر دلخواه من نباشی؟


خودم جان! دستم به دامنت مرا از مهلکه آغوش رهام نجات بده. من طاقت اینهمه نزدیکی و اینهمه نجابت را ندارم!


با صورتش موهایم را از گوشم کنار میزند و با آهسته ترین صدای ممکن میگوید:


- ناراحتی؟


مومورم میشود...تورا به جان رادین برو عقب.تقلا میکنم اما تکان نمیخورد:


- نه ناراحت برای چی؟ اصلا از چی؟


- به خاطر همون قضیه! چند شب پیش!


یادش که میفتم دلم قیلی ویلی میرود! گرم میشوم و منقلب!


- نه چیزی نبود که ناراحتم کنه...اهمیت نداشت!


نفسم را بیرون میدهم..مگر میشود تو وحرکاتت برای من بی اهمیت باشید؟ اصلا شدنیست؟ تو باور نکن رهامم! این منِ خر زیاد زر زر میکند!


فشارم میدهد:


- اهمیت نداشت؟


نکن...نکن...


- نه! نداشت!


بَرَم میگرداند! چرا اینقدر میخندی؟ چرا؟


- دروغ میگی!


در چشمهایش خیره میشوم...دروغ میگویم..اما مجبورم:


- نه دروغ نمیگم!


لبخندش محو میشود...نمیدانم از صراحت کلامم یا از دروغم جا میخورد!


به اپن تکیه ام میدهد..دستانم را میگیرد..با حرص میگوید:


- چت شده؟ هان؟ چرا اینجوری شدی؟ ازچی ناراحتی ؟ تا قبل از رفتن که تمام فکر و ذکرت من بودم حالا چی شده؟


- دوست داری همیشه فکرو ذکرم باشی؟ دوست داری همیشه تحت تسلطت باشم؟ دوست داری هرکاری میکنی بابمیلم باشه و هرچی میگی بگم چشم؟ دوست داری اگر میلمم نبود بازم بگم چشم! تواینو میخوای؟


ناباورانه تکانم میدهد:


- نگار..نگار...عوض شدی نگونه! کودوم احمقی اینارو تو گوشت خونده هان؟


- آره عوض شدم اما کسیکه راهنماییم کرده حماقت نکرده! احمقم نیست! رهام من خودمم اگر همین نگارومیخوای باهام بمون! دست از این رفتارای کهنه بردار...من کنیزتو نیستم و الان عهد قلقلک میرزا نیست ...من درس خوندم ..کار میکنم..آزادم!


به من و عقایدم احترام بذار! دروغ نمیگم...غلو نمیکنم! آره دوست دارم..عاشقتم و همین اعترافای احمقانه بود که ترو جری کرد!


هنوزم دوست دارم از تهقلب..هنوزم با دیدنت و نزدیک شدنت دلم ضعف میره اما یادت نره...فراموشی همین نزدیکیه...من با خودمم درگیرم آقا..اگر بخوای عذابم بدی زجرشو به جون میخرم و راه فراموشی رو پیش میگیرم! سخته...اما میشه!


برای پس فردا وقت مشاوره میگیرم! مشکلاتمون اونجوری بهتر حل میشه! رهام از این به بعد هرچی تو بگی نمیشه چشم...


گاهی میشه نه!


میفهمی؟


حرفی ندارد که بزند..کنار میروم..قهوه را توی لیوان میریزم و به سالن برمیگردم!


روی مبل مینشینم و پاروی پا میاندازم..تنم از نطق طولانی ام میلرزد ام به روی مبارک نمیاورم!


پاکت دسته دار مشکی رنگی را کنارم میگذارد! قهوه را روی دسته چوبی مبل میگذارم و نگاهش میکنم:


- این چیه؟


ناراحت است و دلخوری از چهره اش بیداد میکند! چرا ناراحتش کردم؟ چرا؟ دلم میخواهد از دلش دربیاورم ..طاقت اینگونه دیدنش را ندارم اما...نمیشود..نباید که بشود!


- از کیش آوردم!


برمیگردم و نگاهش میکنم..کتش را دستش میگیرد، آرام خداحافظی میکند!


آرام قلبم زیر و رو میشود! آرام آرام در نگار جدید ته نشین میشوم!


به پدر زنگ میزنم..وجدانم ناراحت است ... دلم نمیخواهد دلخورش کنم...نمیخواهم زجر بکشد...اما چه کنم که نمیفهمد! نمیفهمند!
جواب میدهد...خجالت در روحیه ام نیست و معنایی ندارد ...اما باز شرمی از دلخوری آخرمان در وجودم وول میخورد!
قانعشمیکنم و قانع نمیشود..میدانم سنتی فکر نمیکند..هویتش و اصالتش را از دست داده! ته ته دلش چنان مهم نیست که با که باشم و چه کنم...اما نمیدانم این دخالت های جدید و حساسیت های جدیدترش یعنی چه!
آخر راضی نمیشود اما دیگر دلخور نیست و همین مرا به آرامش میرساند! کاش میتوانستم به خیلی از مسائل بی اهمیت باشم...کاش میشد!
پاکت رهام را باز میکنم...جعبه قرمز رنگیست..بازش میکنم..بازش میکنم و دلم غنج میرود...میرود و برنمیگردد!!!
تنم میلرزد..این کارها چه معنی میدهد؟
لباس خواب حریر مشکی رنگی درون جعبه خود نمایی میکند! گرم میشوم! یاد آن لحظه دلپذیر گرمم نمیکند..میسوزاندم!
قصدت چیست مرده من؟ این کارها برای چیست؟
این لباس خواب از همه مهمتر همین یک سوغاتی منظوری بیش از یک یادبود دارد!
این فقط یک تکه حریر مشکی سوغاتی نیست...این یک دنیا حرف است! لباس خواب را مشت میکنم و بو میکشم...
زمزمه میکنم:
- تورو به خدا بگو که این یه دنیا حرف یعنی منو جدی تر...شرعی تر...قانونی تر میخوای! میخوای...
منو میخواد و این حس لعنتی بلاتکلیفی مانع قبول کامل رهام میشود!
حداقل اگر مشکلی دارم کاش تو همه چی تمام بودی ...کاش دردم دو برابر نمیشد !
هوس پوشیدنش رهایم نمیکند!
لباسم را درمیاورم و حریر رهام را تن میکنم! موهایم را دورم میریزم! روبه روی آینه قدی میایستم!
به نگارِ رهام چشم میدوزم...لبم را گاز میگیرم! من اینگونه برای رهام میشوم؟ هه...بس کن نگار ..تو و حیا؟؟؟
درش میاورم...
دوباره روی مبل لم میدهم! کاری ندارم..هیچ کاری جز بیکاری...هیچ کاری جز فکر کردن به این رهام لعنتی...
من چگونه مقابله کردم؟ چگونه در مقابلش ایستادم؟ برای چه این سینه پر از درد را سپر مردم کردم؟
دوربین را برداشتم!! دلم برای سفیدی موهایت غنج میرود!
یکییکی عکسهارا میبینم و هرکدام آماج یک عمر قربان صدقه من میشوند...ببین با من و درونم چه کرده ای که دیگر مجبورم در دل و در خفا به قربانت روم!
به عکس سه تاییمان میرسم...سه تا عکس پشت سر هم از صورت خودم...پرتره هایی از نگار...
نام یغما در ذهنم میپیچد...قصدت چیست؟ این کارها برای کیست؟
یک ساعت میگذرد و من هنوز اینجا نشسته و به عکس تکی خودم چشم دوخته ام!! یک ساعت است که هنوز دلیل رفتارهای یغما را نمیفهمم!
خودم را به کوچه علی چپ نمیزنم...اگر علاقه ای هم باشد امکان وجودش نیست! یغما در کل شاید مرا سه بار هم ندیده باشد!
و همین مسئله گیجم میکند!
***
میخواهد بیاید دنبالم اما مخالفت میکنم و خودم با ماشین میروم!
در لابی مرکز مشاوره نشسته ام که قد رعنای مردم پیدا میشود!
چرا هر بار ...چرا هر دفعه..چرا هر زمانی که میبینمت این ریزشی که نامش را عشق گذاشته ام از بین نمیرود..
چرا؟ این یعنی تکرار مکرر عشق؟
ناخداگاه بلند میشوم..میخواهم این لبخند لعنتی را قایم کنم اما نمیدانم چقدر موفقم!
- سلام...
سلاممیدهد...بی حرف راه میفتیم سمت آسانسور!! این یک تکنولوژی دلچسب است...اینکه در یک اتاقک تنگ چیک در چیک عشقت با بوی دیوانه کننده ادکنلش در نگاهش گم شوی!
پیاده میشویم!
یک ربع بعد درست مقابل خانم اشراقی روی مبل های تکی بنفشش نشسته ایم!
لبخند میزند...عینکش را جا به جا میکند...با رهام کمی حرف میزند....سوالات کلیدی میپرسد!
به لبخندهایش پاسخ میدهم! رهام جدی تر از همیشه شده! و این نشان میدهد که هنوز از ته دل برای اینجا امدن راضی نیست!
- خوب آقای آذر شروع کنید...
- چی باید بگم؟
- دلیل اینجا بودنتونو!
محکم نگاهم میکند:
- والا نگار گفت که وقت گرفته..گفت که یه مشکلاتی رو باید حل کنیم..من مشکلی نمیبینم!! جز تغییرات عجیبی که نگار کرده!
اشراقی لبخند میزند:
- نگار جان میشه چند لحظه تنهامون بذاری؟
سر تکان میدهم و با دلخوری بیرون میروم...غر میزنم...من دلم میخواست حرفهایش را میشنیدم...میفهمیدم!
قرارمان جدا نبود!
اگر منشی اینجا نبود قطعا تا الان سرم را به در میچسباندم و میشنیدم!
روی مبل مینشینم...بلند میشوم! راه میروم...نمدانم چرا اضطراب گرفته ام...بیخود و بی جهت..
نگاهی به ساعت میاندازم...چهل و پنج دقیقست که رهام داخل است و من اینجا علاف سنگهای کف مطب را میشمرم!
در اتاق باز میشود..بلند میشوم!! به چهره رهام دقیق میشوم..هیچ تغییری نکرده صورتش...نه ناراحت است..نه دلخور...نه شاد!
نفس راحتی میکشم...آرام میگوید:
- برو تو!
لبخندی میزنم و داخل میشوم!
از همان لحظه ای که مینشینم شروع میکند:
- برعکس اون چیزی که میگفتی زیادم آدم عجیبی نیست نگار...
نگاهش میکنم..من کی گفتم که عجیب است؟ حداقل به او نگفته ام!
چشم در چشمم خیره میشود:
- نگار ! میدونی رهام چی گفت؟
سر تکان میدهم:
لبخند میزند:
- گفت " میدونستم هیچ زنی بی عیب نیست...میدونستم که نگارم مثه بقیه زنا بازم یه جای کارش میلنگه!! هه.."
گفت " تازه دارم میپذیرمش...تازه دارم قبولش میکنم..تازه دارم با زنهایی که دیدم متفاوتش میکنم! تازه دارم بهش خو میگیرم نه من، رادینم همینه! اما نگار داره گند میزنه به همه چیز"
قلبم میزند...برای چه گند میزنم...
- من به تو نگفتم این رویرو پیش بگیر...کی این نسخه هارو برات تجویز کرده!
دلم میلرزد:
- چه نسخه ای ؟
- همین رفتارای جدیدی که ازت سر زده...
اشک در چشمانم جمع میشود:
- یکی از دوستام!
- تمام حرفهایی که زده رو از ذهنت پاک کن! تو هنوزم همون نگاری...فقط
با خنده ادامه میدهد:
- فقط میخوایم یه آنتی ویروس روت نصب کنیم...هر چیزی که برای تو مضره پاک میشه اما تو هنوزم همون نگار میمونی!
اشکم میچکد...
- گریه معنایی نداره...گریه زبان ضعفه! این نسخرو من از امروز برات میپیچم نگار جان!
رویه قبلو پیش نگیر..در واقع یه اشتباهی بوده روی اشتباه..من نمیدونم برای چی به حرف آدمای بی تجربه اطرافتون بها میدید؟
با مقابله و دوری چند بار مسئله ها حل شده که بار دوم باشه؟
اشکم را پاک مینکم و شانه بالا میاندازم:
- من فکر میکردم فیروزه میتونه کمکم کنه!
میخندد:
- تو بیست و نه سالته دختر جان...اماهنوز نمیتونی بفهمی کی میتونه تو زنگیت یه نقش موثر داشته باشه و کی نمیتونه؟
با ناامیدی سر تکان میدهد!



از خودم و بچگی ام شرمنده میشوم!

- دیگه لازم نیست از رهام دوری کنی...اصلا چه معنی میده؟ دور شدن و مقابله کی جواب درست داده؟

مثل همیشه باش...چیزی رو ازش مخفی نکن! رهام به زنش اعتماد نداشت!

آرام میگوید:

- همین مرد خشک تو یه روزی دلشوره از دست دادن زن قبلیش بود که همچین بلایی رو سر درون متلاطمش اورد!

مطمئن باش وقتی بشی دلخواه خودتو رهام بهت اعتماد میکنه و میدونه که اهل رفتن نیستی...زن قبلیشهم اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود....این حرف خودشه..." آنا اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود"

میخندد:

- این همش ذهنیات غلط خودشه...اون زن اصلا اهل زندگی نبود..چه برسه موندن!

رهام زیادی ذهنش خاموششده!! باید روشنش کنی...نه با مقابله و پرهیز...کنارش باش...به خواسته هاشبله بگو..اما زمانی میگی نه که وقتی به عقلت رجوع کردی و دیدی حرفش غیر منطقیه ...اونم نه با دعوا و نزاع...رهام حرف خوش حالیش میشه و نمیدونم تو چه اصراری داری بگی که باید با زبان زور با این مرد حرف زد!

تو هنوز نتونستی بشناسیش...میگه آرایش نکن...به حجابت خورده میگیره! اما یه نکته کوچیک باید بگم!

خوده رهام گفت تغییر وقتی خوب و مفید باشه مقابله با اون مسخرست و این دقیقا کاریه که تو داری انجام میدی!

میتونی متعادل باشی...میتونی فقط برای خودت و خودشو خلوتت آراسته باش!!

نه اون آراسته ای که منظورمه! این فقط یه مرحله کوچیکی از انجام عملیان توئه! میتونی ...میتونی مدتی برای اعتماد از دست رفته رهام برای اون باشی...

و همین جنبه آزادی و بی بند و باری بود که گذشته رهامو به بار آورد و آنارو از دست داد!

اون نمیخواد از دستت بده! و این همه اش محافظه کاری در برابر تو!

از یه جنبه دیگم باید این موضوع رو برات بشکافم...رهام نه از قصد..نه از روی ذات بد و خلق خراب...نه اون به طور ناخداگاه از خوبی و کوتاه اومدن های مکرر تو سوء استفاده میکنه!

و این مسئله ای بود کهبی واسطه براش باز کردم...خیلی مستقیم بهش گفتم که چه رفتاری با تو داره واین رفتار هاست که ثمراتی روی درون مغشوش تو داره!

حس میکنم این قضیرو پذیرفت..چون مثلِ همه بحثها مقابله و مخالفت نکرد اما به فکر فرو رفت...و من مطمئنم که رهام آدم سازشه..آدم واقع بینیه و حتی بدی های خودشو به راحتیمیبینه..این به روی نیاوردن..این خود خوری و درون عجیب غریبش همه و همه ازویژگی ها و خصلتهای ذاتیشه...تو باید تنها خوب باشی...در عین تعادل خوب باشی!

با حرفهایش آرامش گرفتم!

آرام شدم...و شاید هم رهام آرام شد!

میخواهم سوار ماشین شوم که جلویم را میگیرد:

- بیا خونه من!

دلم میلرزد...ملایم تر از همیشه میگویم:

- نه ...ممنونم میرم خونه!

- برا چی؟ مگه کاری داری؟

چرا دروغ؟ دلم فریادت میزند:

- نه..خوب...باشه پشت سر میام!

لبش را کج میکند...این یعنی میخواهد بخندد و میخواهد دل مرا به بازی بگیرد!

پشت رول مینشینم...دلم میلرزد..هی فرت و فرت!

زودتر از آنچه فکرش را میکنم میرسم..و این یعنی لحظاتی که به تو فکر میکنم خوش میگذرد!

از رویش خجالت که نه اما..وقتی نگاهش میکنم یاد گستاخی خودم میافتم و دلم هری میریزد!

دم در میایستم تا بیاید...دلم برای رادین تنگ است!

بی حرف در را باز میکند و بی حرف داخل میشوم! رادین در سرمای حیاط ایستاده و به در چشم دوخته...با دیدنم میدود..بی حرف خودش را در بغلم میاندازد!

فشارش میدهم...وتازه حس میکنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است...چقدر.!

داخل میرویم..رادین بر خلاف همیشه بعد از این چند روز دوری حرف میزند...حرف میزند و حرف میزند!

با حوصله به حرفهایش گوش میکنم! رهام به اتاق رادین میاید...در حرکتی دستم را میگیرد...با خنده میگوید:

- بسه رادین...چقدر حرف میزنی..

خنده ام میگیرد...مرا به حال میبرد! روی مبل مینشیند و من هم کنارش میافتم!

تلوزیون را زیاد میکند...گنگ به صورتش ذل زده ام..

نیم رخش میخندد...دلم میخواهد دست به این ته ریش بکشم و قربانش بروم!

نگاهم میکند...

- چیه؟

بی لبخند رو برمیگردانم:

- هیچی...

دستم را میگیرد و با صدا میخندد!

دلم میخواهد نخندم اما برای چه نخندم؟مردم پرو میشود؟ نه...

میخندم وبه فیلم بی مفهوم در حال پخش خیره میشوم! دستش را دور شانه ام میاندازد و آرام میگوید:

- میخوام یکی از اون جمله هایی رو بگم که سالی یکبار فقط میشنویش!

میخندم...

نگاهش نمیکنم:

- بگو..میشنوم...

نگاهم نمیکند..نگاهش نمیکنم:

- ببخشید اگر ناخواسته کاری کردم که نباید میکردم...

دلم میمیرد..تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم! تو چقدر عزیز دل نگار بودی و من نمیدانستم!

نگاهش میکنم...هنوز هم چشم به صفحه تلوزیون دوخته...شانه بالا میاندازم..من هم به تلوزیون خیره میشوم و با لبخند میگویم:

- عیبی نداره دیگه به روت نمیارم...

میخندد...تک خنده ای مردانه...با خشم قشنگی میخواباندم...میخندم...رویم خیز برمیدارد:

- زبون درآوردی...

به خدا که نمیخواستم بخندم!

آرنجش را کنار صورتم تکیه میدهد...نگاهم میکند...جدی تر..زیباتر..دلخواهانه تر...شیطانی تر...

- از سوغاتیت خوشت اومد؟

گرم میشوم...با لبخند کمرنگی میگویم:

- خیلی قشنگ بود...ممنون!

سر کج میکند:

- همین؟

نگاهش میکنم...نفسم را فوت میکنم از گرمای حضورش...درمانده در دل میگویم:

تو چقدر شیطنت داری و من نمیدانستم..تو چقدر شیرین بودی و این نگار تلخ از تو بیخبر بود!

شانه بالا میاندازم:

- دیگه باید چی بگم؟

- نباید بگی...

میخواهم بزنمش کنار...بگویم تورا به خدا این بازی را تمام کن...من احساسم دست خودم نیست..میفهمی؟

اما نمیگویم...نمیزنم..

صورتم را برمیگردانم...به تلوزیون خیره میشوم...به نیم رخم چشم میدوزد...نفسش را رویصورتم میریزد..کاش اینقدر مرا دیوانه ..اینقدر مرا لیلی نکنی!

بینی اش را روی گونه ام میگذارد...قلبم میترکد...نگاهش نمیکنم هنوز....

دستم را در دستش میگیرد! گونه ام را میبوسد! خنده دار نیست اما میخندم..به نرمش رهام..به خوبی اش...به تغییرش...به همه چیز میخندم!

چشمانش را میبندد..آرام زمزمه میکند:

- تمومش میکنیم..باهم این گرفتاری رو رفع میکنیم...باهم این گره و باز میکنیم...

نگاهش میکنم..نمیدانم رنگ قدردانی نگاهم را میفهمد یانه!

میخندد:

- باشه جلوی خودتو بگیر...حرف نزن..مشکلی نیست!

میخندم...

سرش را کنار سرم میگذارد...اما نمیبینمش... نفسهایش را میشنوم:

- تو بخوای پسم بزنی.....من دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم!

چشمانم را میبندم..قطره اشک میچکد..دستش را فشار میدهم...و این یعنی یک دنیا خوشحالم..خوشحالم که دیگر مرا به حکم خودخواهیت دار نمیزنی...

گردنش را میبوسم...آرام میگویم:

- مرسی که هستی!



 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: